رمان سمفونی مردگان اثر عباس معروفی

رمان سمفونی مردگان نوشته عباس معروفی است. این رمان برندهٔ جایزه سال ۲۰۰۱ از بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ

کتاب صوتی سمفونی مردگان

رمان سمفونی مردگان نوشته عباس معروفی است. این رمان برندهٔ جایزه سال ۲۰۰۱ از بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ را از آن خود کرده است. از دیگر جوایز این کتاب معروف ایرانی میتوان به بنیاد غیردولتی کگدوپ نیز اشاره کرد. این کتاب در کشورهای مختلف مورد ستایش قرار گرفته. به لطف لطف‌علی خنجی به انگلیسی ترجمه شده است. همچنین این کتاب به زبان های آلمانی، عربی و ایتالیا نیز ترجمه شده است. به طوری که هفته نامه دی ولت کشور سوئیس با تیتر بزرگ نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است» و عباس معروفی این کتاب را بی نظیر نوشته شده است. خیلی ها این اثر با رمان خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر مقایسه میکنند.

بنا به تجربه های کسانی که این کتاب را خواندند و من خود نیز آن را مطالعه کردم، روند داستانی اش جوری است. که هر چقدر جلوتر میرود شما را وادار میکند هر کاری دارید رها کنید و فقط به ادامه خواندن کتاب بپردازید.

 

رمان سمفونی مردگان

 

رمان سمفونی مردگان

رمان سمفونی مردگان سرگذشت یک خانواده ایرانی به نام خانواده اورخانی، است که در بین سال های 1313 تا 1358 نقل میشود. پدر خانواده یک تاجر موفق در بازارچه آجیل فروشان است و نامش جابر است و همراه با همسر و چهار فرزند خود به نام های یوسف، آیدین، آیدا و اورهان در اردبیل زندگی میکنند. فصل‌های سمفونی مردگان با موومان بیان شده است. موومان به معنای بخش کاملی از یک اثر بزرگ‌ترِ موسیقی است که خود آغاز و انجامی دارد و عباس معروفی آن را برای فصل های خود انتخاب کرده است.

باید گفت یوسف فرزند بزرگتر خانه و میتوان گفت از نظر پدر خانواده خنگ است. بعد از یوسف آیدین و آیدا دوقلو هستند و در آخر اورهان دوردانه پدر است. داستان کتاب کم کم به صورت آینده و گذشته عقب جلو میشود و سبک رمان خوانی را بسیار زیبا تر میکند.

یوسف

در سال 1320 در وقوع جنگ جهانی دوم، آسمان اردبیل پر از سربازان چتر باز است که از آسمان به زمین فرود می آمدند و کنترل شهر را بر دست میگرفتند. وقتی یوسف آن ها را هر روز از ایوان خانه میبیند، در لحظه ای تصمیم میگیرد اون نیز پرواز کند و با چتر سیاه پدر از پشت بام میپرد و شبیه انسان حیوان‌نما بدل می‌شود، یک تکه گوشت مرده که مدام می‌بلعد و آزاری به کسی نمیرساند، حتی چیزی آزارش نمیدهد.

 

luvtd ;jhf slt,kd lvn'hk

 

آیدین

اما آیدین این شخصیت دوست داشتنی و شر شلوغ و دوردانه مادر. قصد دارد ادامه تحصیل بدهد و مدام آتش میسوزاند و همیشه از دست پدر کتک میخورد و تحقیر میشود. و به اصرار مادر عصر ها به حجره میرود تا به پدر کمک کند. و برادر کوچک اورهان مدام به او حسادت میکند و دوست دارد خودش صاحب تمام حجره شود و آیدین همان کتاب و درس را بخواند.

آیدا

آیدا دختر خانواده و دوقلو آیدین انقدر زیبا و مسحور کننده میشود تا سختگیری‌های متعصبانه پدر را همواره روی سر خود میبیند و رفته رفته به گوشه ای از چادر مادر پناه میبرد. و یادش میرود آرزوهایش و به فردی ساکت که مدام در خانه و آشپزخانه است تبدیل میشود. سرانجام در 17 سالگی ازدواج میکند پدر حتی به مراسنم عروسی روی نمیاورد و میگویید این کار ناموس دزدی است.

اورهان

اورهان فرزند اخر خانه و دوردانه پدر است. که ره روی او است و هر کاری میکند تا پدر به او افتخار کند. در هر کاری که بر ضد آیدین و آیدا هست دخالت میکند و سر انجام یوسف را میکشد و به او لقب برادر کش میدهند.

 

بخش هایی از کتاب

حالا که قوای جوانیم تحلیل رفته، تحمل خیلی چیزها را ندارم. تا در خانه را باز می‌کنم همه‌ی آن آدم‌های زنده با همهمه و شلوغی‌شان پا به فرار می‌گذارند. سکوت وحشتناک دم در بغلم می‌کند، از پله‌ها بالا می‌برد و روی تخت چوبی زهوار دررفته لای لحاف چرک‌مرده می‌خواباند. و تا بیایم گرم شوم، نصف‌شب شده با آن همه خستگی و خیال. بعد از ظهرها که از مغازه برمی‌گشتم سری هم به اتاق مادر می‌زدم. دیگر نفس‌های آخر را می‌کشید.

.

پوست و استخوان. دماغش را می‌گرفتی کارش تمام بود. اتاقش، همان سه‌دری سابق در طبقه‌ی پایین، بوی سیر و ماندگی می‌داد. بوی نفس مسلول. مزه‌اش همیشه در استکان و نعلبکی بود و همراه چای به گلو می‌رفت. کنار بستر مادر نشستم. سعی کردم چشم به چشمش نیندازم. گفتم: سلام، مادر دستش را در دست‌هام گرفتم و بی‌هیچ احساسی نوازشش کردم. چشم‌های مادر از قعر فرورفتگی‌ها، در سقف مانده بود، مثل لانه‌ی چلچله‌ ها در تنه‌ی درختان پیر. گفت: آیدین… آیدین من کجاست؟

.

صداش مثل تحکّم پدر سرد و خشک بود. به نظرم آمد که دیوارها ترک برمی‌داشتند و ترک‌ها تا سقف ادامه می‌یافتند. نقطه‌ی اول هم از زمان بچگی گذاشته شده بود. بعد از مرگ آیدا زندگی ما مثل بهمن بزرگی از برف در سراشیبی دره‌ی مرگ فرو می‌غلتید. و هیچ‌کس نمی‌توانست یا نمی‌خواست جلوش را بگیرد. انگار تقدیر این بود که از همان بچگی این برادر تخس زبان‌نفهم را روی کولم بگیرم و بخواهم از گردنه‌ای ببرم بالا. اما آن‌قدر خود را بی‌نیاز جلوه می‌داد که نه من، حتی پدر هم از دستش عاجز شده بود. ماشین آهنی‌ام را انگولک می‌کرد، دل و روده‌اش را بیرون می‌کشید، از دیوار راست بالا می‌رفت، همه را به ریشخند می‌گرفت. و من نمی‌توانستم به پدر بفهمانم، به مادر بفهمانم که آخر چرا جلوش را نمی‌گیرید؟ آن‌وقت مجبور می‌شدم سرم را به دیوار بکوبم.

0 از 5 آیا این مقاله را دوست داشتید؟
0 رای
https://datkala.com/?p=8611
کپی آدرس
شبکه های اجتماعی

نظرات کاربران

بدون دیدگاه
نظرات کاربران

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *